وفات حضرت معصومه سلام الله علیها
غمی میان دل خسته ام شرر دارد دل شکسته ام اینگونه همسفر دارد کبوتری که نشسته به روی ایوانم دوباره آمده و از رضا خـبـر دارد خیال غربت او می کشد مرا ، اما دلم زغصه زینب غمی دگر دارد : ز کاروان اسیران وخواهری تنها که حلقه ای زیتیمان در به دردارد زمادری که سپر شد کبود شد خم شد زمادری که زغم دست برکمردارد ز مادری که کنار سر دو طفلانش زکوچه های یهودی نشین گذردارد زدختری که یتیم است و درتمامی راه به سمت نــیــزه بابا فقط نظر دارد زدختری که به لکنت به عمه اش میگفت بگوبه دختر شامی که این، پدردارد زصوت ضربه سنگین سنگها فهمید لبان خشک پدر زخم های تر دارد سرپدر به زمین خورد و بین آن مردم کسی نبود که سر را زخاک بردارد |